Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش همشهری آنلاین، خوانندگان پروپاقرص  مجله ۲۴ حتما یادشان هست که در شهریورماه ۸۹ مصاحبه‌ی مفصلی با حامد بهداد منتشر کردیم که بازخورد زیادی داشت و گزیده‌هایی از آن به سایت‌ها و نشریات زیادی راه یافت. بهداد در آن مصاحبه‌ی عمری، صادقانه از گذشته‌ی خودش گفت. به شرایط و ریشه‌هایی اشاره کرد که او را به یکی از مهم‌ترین بازیگران مرد سینمای ایران تبدیل کرده بود و به اتهام‌هایی پاسخ  داد که همیشه با آنها دست‌به‌گریبان بود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

به‌پیشنهاد حمید نعمت‌الله، قرار شد این‌بار خودش در مقام کارگردان آرایش غلیظ و به‌عنوان کسی که بهداد با بازی در بوتیک او توانست نام خودش را بر سر زبان‌ها بیندازد مقابل این بازیگر چهل‌ساله بنشیند و از حال‌وروز این سال‌ها و نظرش درباره‌ی آرایش غلیظ بپرسد. اما بهدادی که مقابل نعمت‌الله نشست سؤال‌های بیشتری از کارگردان محبوبش داشت. او را شخصیتی غبطه‌برانگیز می‌دانست که همیشه حرف‌های جدیدی برای گفتن دارد و هر بازیگری از کارکردن با او لذت می‌برد. او هم از شگردهای موفقیت نعمت‌الله پرسید هم از دلیل آرامش و طمأنینه‌ی همیشگی‌اش. نعمت‌الله در مقابل سعی کرد حس‌وحال بهداد را در چهل‌سالگی واکاوی کند و تصویری تازه از این بازیگر برای خواننده ترسیم کند. تصویری که با تصویر کلیشه‌ای او تفاوت‌های زیادی دارد. مصاحبه در ظهر یکی از جمعه‌های شهریورماه انجام شد. وقتی که بهداد با همان انرژی همیشگی‌اش وارد اتاق شد، حمید نعمت‌الله را در آغوش‌ گرفت و یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

حمید نعمت‌الله: تو شروع کن حامدجان.
حامد بهداد: از تو شروع کنیم. از خودت بگوییم. از این‌که کارهایت چسبیده به کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهنت. از این‌که دوتا فیلم با هم کار کرده‌ایم. از شیوه‌ی کار و بازی‌گردانی‌ات. الان بحثمان گل می‌اندازد.
نعمت‌الله: همه‌ی امیدواری من هم این است که برای راه افتادن این گفت‌وگو تو کاری بکنی.
بهداد: جای نگرانی نیست [می‌خندد]. چند روز پیش جایی بودم که در مورد کارنامه‌ی بازیگری من بحث شد. در مورد بوتیک و دیگر رل‌های مکمل و نقش‌های دومی که بازی کرده‌ام. پرسیدند دلیل پذیرش این نقش‌های دوم چه بود؟ گفتم دلیلش واضح است. می‌ترسیدم فرصت‌هایم را از دست بدهم. بازیگرهای مهم دنیا بعد از این‌که جایگاهشان را تثبیت می‌کنند سراغ رلِ دوم می‌روند. اما نمی‌دانم تو چطور من را برای یک نقش دوم در بوتیک انتخاب کردی. چرا قبول کردی من نقش مهرداد را بازی کنم؟ من خیلی بچه بودم برای آن نقش. من برای آن نقش سنم کم بود.
نعمت‌الله: برای من کاملا معلوم بود که تو برای آن نقش خیلی خوبی. کاملا جذاب بودی برای آن نقش. کاملا معلوم بود که نتیجه‌اش خوب می‌شود.
بهداد: اول می‌خواستی نقش دیگری را به من بدهی.  


نعمت‌الله: آره. به‌هر حال می‌خواستم با تو کار کنم. مطمئن بودم به درد می‌خوری.
بهداد: ولی تو که اصلا من را نمی‌شناختی. بعید می‌دانم در آن زمان حتی دوستم می‌داشتی. تو دوست‌داشتن را بلدی ولی حوصله‌ی تعددش را نداری. به خاطر همین تعداد آدم‌هایی که دوست داری خیلی کم است. و تعداد آنهایی که به‌شان ابراز علاقه می‌کنی به‌مراتب‌ کمتر. فکر می‌کنم تعدادشان دو نفر باشد: همسرت و فرزندت. تو آدمی نیستی که بخواهی بی‌دلیل به کسی علاقه‌مند بشوی. تو ‌مسئله داری. آدم‌های بی‌مسئله خیلی ساده‌تر می‌توانند به دیگران علاقه‌مند بشوند. آنهایی که در فضای راحت‌تری رشد و تحصیل کرده‌اند، سفر رفته‌اند و با جمع، راحت‌تر ارتباط برقرار کرده‌اند. این حرف‌ها را به این دلیل می‌زنم که نسبت به حمید نعمت‌الله تمرکز و توجه دارم. زمانی که بوتیک را با تو کار کردم خداوند می‌داند چقدر شیفته‌ی زندگی بودم، چقدر شیفته‌ی بازیگری بودم. تو هم اینها را می‌دیدی. همین شیفتگی‌ام نسبت به بازیگری بود که در فیلم تو تأمین شد. با خودم فکر کردم حمید نعمت‌الله چه‌جور آدمی است که فرصت ابراز این شیفتگی را به بازیگری مثل من داده است؟ منظورم از این شیفتگی، خودشیفتگی نیست، بلکه به معنای سرور آن کلمه است. امروز که داشتم می‌آمدم اینجا به رابطه‌مان با همدیگر فکر می‌کردم که ناگهان این مصرع به ذهنم آمد: «ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود». در رابطه‌ی با تو بازی‌کردن برای من احتیاج است. در تو هم شوقی برای این کار وجود دارد. یادم نمی‌رود که دغدغه‌هایت نسبت به آینده و علاقه‌مندی موقرانه‌ و بی‌هیاهویت نسبت به سینما چقدر جدی بود. همه‌ی اینها در تو حکایت از چیزی بااصالت داشت. من شغلم بازیگری است. با روشی خلاقه از نوع کودکانه عمل می‌کنم. ولی فکر می‌کنم یک کارگردان علاوه بر این‌که عمل خلاقه‌ی کودکانه را باید بشناسد، باید بالغ و عاقل هم باشد تا بتواند گروه فیلمسازی را کنار هم جمع کند و از آن مهم‌تر به ذهن خودش نظم بدهد. من همه‌ی اینها را در تو می‌دیدم. البته نه‌فقط من، همه می‌دیدند. این خیلی واضح و بارز بود. همیشه کنار تو در پیاده‌روهای تهران س‌ؤال داشتم؛ همان وقت‌هایی که می‌خواستی تنها قدم بزنی و مزاحمت می‌شدم. می‌گفتی می‌روم در همین کوچه‌ی بغلی قدم بزنم اما متوجه می‌شدم در طول یک‌ ساعت از یک منطقه‌ی شهر به منطقه‌ی دیگری رفته‌ای. حتما به دلایلی شبیه به دلایل دوران دانشجویی با قدم‌زدن خودت را آرام می‌کردی؛ همان‌وقتی که به سبک آن خانه‌ی مجردیِ معروف زندگی می‌کردی که شبیهش را در بوتیک می‌دیدیم.
نعمت‌الله: درست می‌گویی. اما من همیشه با این قدم‌زدن‌ها استراحت می‌کنم. استراحت برای من در جمع اتفاق نمی‌افتد. اصلا حضور در جمع خیلی زود انرژی‌ام را از بین می‌برد.
بهداد: چرا؟
نعمت‌الله: نمی‌دانم. شاید برای تمرکز و آرامش نیاز دارم با خودم وقت بگذرانم.  
بهداد: تو چرا اصولا دوست نداری به دیگران جواب بدهی؟ چرا همیشه از گفت‌وگو و سؤال فرار می‌کنی؟ واقعا چرا علاقه‌ات به آدم‌ها کم است؟
نعمت‌الله: چرا این‌طور فکر می‌کنی؟
بهداد: می‌دانی منظورم چیست؟ خدا را شاهد می‌گیرم که تو کرامت دوست‌داشتن را داری. ولی چرا حوصله‌ی ابرازش را نداری؟ جزو کم‌حوصله‌ترین آدم‌ها هستی. همه‌چیز برایت فاقد ارزش است مگر به‌ندرت در مواردی باارزش. آهان! پیدا کردم. تو چرا اهل تعارفات رایج نیستی؟ این شجاعت را از کجا می‌آوری؟
نعمت‌الله: راستش را بخواهی اتفاقا همین‌قدر هم که صحبت می‌کنم و در جمع‌ها حضور دارم کلی از من انرژی می‌گیرد. اما در مورد دوست‌داشتن آدم‌ها، واقعا این‌طور نیست که می‌گویی. من حواسم به همه هست.
بهداد: در این سال‌ها با کارگردان‌های زیادی کار کرده‌ام. تو جزو بهترین‌ها بوده‌ای. از نظر تسلط به مقوله‌ی بازیگری، دوربین، میزانسن، دکوپاژ، روابطِ پنهانِ روان‌شناختی آدم‌ها و حتی روابط رمزآمیز بین دو پلان که قرار است بعدا به هم بچسبند. همین‌طور روابطِ پنهان میان خزعبل‌ها و واقعیت‌ها و حقیقت‌ها. منظورم این است که می‌دانی چرت‌وپرت‌ها را کجا باید به واقعیت یا حقیقت بچسبانی. تو چیزهایی را که ناخودآگاهِ ما دریافت می‌کند اما خودآگاهمان نمی‌بیند متوجه می‌شوی. اگر کسی فقط یک قسمت از سریال وضعیت سفید را ببیند متوجه می‌شود که تو چقدر آدم‌ها را دوست داری. هرکسی از ترسیم هندسی روابط بین کاراکترها پی می‌برد که تو و هادی مقدم‌دوست چقدر در کارتان مهارت دارید و چه انسان‌هایی هستید. پرواضح است. چه برسد به من که دو فیلم با تو کار کرده‌ام و بین آن‌دو مثلا نزدیک بیست مکالمه‌ی تلفنی یا ده برخورد کوتاه با تو داشته‌ام. آن هم آدمی مثل من که در دوران فیلمبرداری به دنبال سؤال و دریافت پاسخ است.  


نعمت‌الله: راستش ما در سطوح مختلف با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم. من با تو احساس قوم و خویشی می‌کنم. به‌همین دلیل از تو متوقع هستم. انگار رابطه‌مان ریشه‌دار است. دلیلش را نمی‌دانم. چون میزان کارمان هم زیاد نبوده و از دو فیلم تجاوز نکرده.
بهداد: فقط کمیتش کم بوده.
نعمت‌الله: درست است. اما بین کارها خیلی همدیگر را ندیده‌ایم. گاهی تلفنی صحبت کرده‌ایم. اصلاً به ‌همین دلیل قبل از فیلمبرداری آرایش غلیظ موقعی که به‌ت پیشنهاد دادم بازی کنی و جمله‌ای گفتی که انتظارش را نداشتم، آن‌قدر به من برخورد.  
بهداد: به ماجرای این جمله هم می‌رسیم. اما حرفم را در مورد بحث قبلی این‌طور به‌پایان ببرم که کرامتِ دوست‌داشتن در تو زایل نشده. اما تایم طولانی استراحت و کم‌حوصلگی‌ات...
نعمت‌الله: [می‌خندد] «تایم طولانی استراحت» را هستم!  
بهداد: ممکن است از این حرفم برداشت خوبی نشود. اما این «بودا» گونگی تو و این‌که می‌توانی در خودت مستقر بشوی مورد توجه من است. حداقل یک چیز را به من بگو. چرا همیشه بخش‌های سانتی‌مانتال وجودت را سرکوب می‌کنی؟ این از کجا می‌آید؟ می‌گویند که «چون سروکار تو با کودک فتاد ـ پس زبان کودکی باید گشاد». اما حتی دیده‌ام که با پسرت زبان کودکانه نداری. مثل بقیه‌ی آدم‌ها قربان‌صدقه‌ی بچه‌ات نمی‌روی.
نعمت‌الله: دلیلش را نمی‌دانم حامدجان. راستش از سانتی‌مانتالیسم به‌معنای خاص یا عامش خوشم نمی‌آید. یک عمر به آن حساسیت داشته‌ام. مسخره است، این را نباید جایی گفت، اما وقتی بچه بودم حتی سلام‌کردن برایم سخت بود. یعنی فکر می‌کردم سلام‌کردن یک‌خرده عمل سانتی‌مانتال و لوسی است. برایم دردسر شده بود. نمی‌توانستم بر آن غلبه کنم.
بهداد:چه عجیب!  
نعمت‌الله: باور کن. نمی‌فهمیدم چرا صبح که از خواب پا می‌شوی باید سلام کنی. یا وقتی از بیرون می‌آیی باید سلام کنی. همیشه می‌خواستم این سلام‌کردن را یک جوری بپیچانم و ماست‌مالی کنم. جوری که نه مورد توبیخ قرار بگیرم و نه مجبور باشم حتما انجامش بدهم. البته اخلاق خوبی نیست.
بهداد: اخلاق بدی هم نیست.
نعمت‌الله: نمی‌دانم. البته مدل دروغیِ ابراز دائمیِ عشق و محبت حال‌به‌هم‌زن‌ است.  
بهداد: در جامعه هم هست. همه می‌گویند عاشقتم، قربانت‌ برم، فدات شم.  
نعمت‌الله: با هرکس صمیمی‌تر و نزدیک‌تر می‌شوم ارتباط با او سخت‌تر می‌شود. مثلا فرض کن با هادی مقدم‌دوست.
بهداد: چرا؟ چرا سخت‌تر می‌شود؟
نعمت‌الله: نمی‌دانم. باید روان‌کاوی بشوم! بروزدادن احساس برایم سخت‌تر می‌شود.
بهداد: آدم بعد از این‌که دستش به گوهر وجود تو می‌رسد، بعد از این‌که می‌فهمد در کنار چه‌کسی قرار گرفته از تو توقعی ندارد. فکر نمی‌کنم به خاطر داشته باشی در پشت‌صحنه‌ی همین آرایش غلیظ از هر ده جلسه بیشتر از یک جلسه غیبت کسی را کرده باشم. ممکن است یک جلسه غیبت کنم اما در نُه جلسه‌ی دیگر فقط از تو سؤال می‌کردم. من همیشه در حال پرسش از تو هستم. هربار می‌بینمت از تو سؤال دارم. هر کس متوجه این نکته شود که تو آدمی در ابعادی پیچیده، هم در درون و هم در بیرون هستی، تازه پرسش‌اش می‌گیرد و خوشش می‌آید. فکر می‌کند هم تو را کشف می‌کند و هم به شناخت جدیدی از آدمیزاد می‌رسد؛ آدمی که علی‌الخصوص نامش هنرمند است. این پلان را چطور می‌گیری؟ این دیالوگ را چطور می‌نویسی؟ چه تصوری از ادبیات داری؟ شعر را از کجا می‌شناسی؟ از ادبیات کلاسیک چقدر می‌دانی؟ در مورد لباس چه نظری داری؟ چه موسیقی و خواننده‌ای را دوست داری؟ چه معماری‌ای را دوست داری؟ اینها سؤالاتی است که من همیشه از تو می‌پرسم. آدم دوست دارد با تو حرف بزند. آدمی که همیشه یک تکه مروارید از جایی برمی‌دارد و بعدا رو می‌کند می‌تواند معلم آدم هم باشد. می‌تواند نکته‌های کوچولویی را به آدم یاد بدهد. تو همان‌طور که با تعارفات مرسوم هم میانه‌ای نداری با غیبت‌کردن هم بیگانه‌ای. جز صحبت در مورد آدم‌هایی که به کار مربوط می‌شود. قبل از این‌که برای بوتیک از من دعوت کنی در آخر بازی بازی کرده بودم. چندسالی است که به این نتیجه رسیده‌ام آخر بازی نه‌تنها فیلم خوبی است، بلکه نکات پنهانی دارد که به حرکت خودش ادامه می‌دهد. اما من بازیگری بودم پر از انرژی و برون‌فکنی. بعد از دو سال بیکاری، بعد از دو سال بی‌پولی، بعد از دو سال گرسنگی، بعد از دو سال سختی، وقتی بوتیک در مسیر زندگی کاری‌ام رقم خورد با خودم فکر کردم چطور این فرصت خوب نصیبم شده است. همیشه با خودم فکر می‌کردم چطور یک فیلم می‌تواند به تو این فرصت را بدهد که فقط در دو سکانس بتوانی خودت را و استعدادت را و دانشت را درباره‌ی بازیگری، خودآگاه و ناخودآگاه، به نمایش بگذاری.  


نعمت‌الله: حتی اگر آخر بازی را بازی نکرده بودی تشخیص این‌که به‌درد بازیگری می‌خوری خیلی ساده بود. جدی می‌گویم. اگر تردیدی هم وجود داشت به مشهورنبودنت در آن زمان برمی‌گشت. خیلی زود قابل تشخیص بود که تو به‌درد بازیگری می‌خوری. این لزوما ربطی به انرژی‌ات ندارد. تو مغناطیس بازیگری داری. این نکته از همان زمان برایم محرز بود. اگر در مورد انتخابت تعلل کردم به ضرورت توجه به مشهوربودن بازیگرها برمی‌گشت. البته آن‌موقع گلزار هم موقعیت ویژه‌ای نداشت. بازیگر نقش مقابلش هم موقعیتی نداشت. یادم می‌آید وقتی در خیابان فیلمبرداری می‌کردیم کسی گلزار را نمی‌شناخت. هرگز یک مورد هم پیش نیامد که مردم او را موقع فیلمبرداری بشناسند. یادم می‌آید هادی اصرار داشت از خانم فراهانی برای نقش اتی استفاده کنیم. اما من می‌گفتم سنش برای این نقش زیاد است. به‌هرحال قرار شد با او قرار بگذارد. یک روز دیدم دختری در راهروی هدایت‌فیلم ایستاده و یک کوله‌پشتی هم پشتش است. اصلا نشناختمش و رفتم به هادی گفتم همین دختره خوب است. فکر کردم جزو علاقه‌مندهایی است که برای تست آمده. به‌هرحال تشخیص این‌که تو به‌درد کار می‌خوری همیشه برایم محرز بوده. انرژی‌ای‌ که آن زمان برای بازیگری داشتی هنوز هم داری؟
بهداد: [مکثی طولانی می‌کند]... آره. فقط جوانی‌ام کمی کم شده. عشق و انگیزه‌ام سر جایش است. اما نه... شاید بهتر باشد بگویم شکل انرژی‌ام عوض شده. همان‌طور که بشر به دنیا می‌آید، تغییر شکل می‌دهد، موهایش می‌ریزد، شکم می‌آورد و زانوهایش درد می‌گیرد. انگار شکل انرژی آدم و شکل بازیگری‌اش هم به‌مرور زمان تغییر می‌کند. به‌جرئت می‌گویم که به ‌همین دلیل بازی‌ام هم تغییر شکل داده است. یک اتفاق بدی که افتاده این است که از شناخت بعضی از آدم‌های سینما دل‌آزرده شده‌ام. مثلا بعضی از کارگردان‌ها را شناختم و بعدا فهمیدم به‌جای این‌که با یک انسان مواجه باشم با یک حیوان طرف هستم. یا فهمیدم فلان فیلمساز آدمی جاه‌طلب، قدرت‌طلب یا بی‌سواد است و به‌شدت می‌خواهد دیگران را تحقیر کند. این به خشم من اضافه کرد. خشم من در گذشته نسبت به عدم کشف خودم بود، ولی الان نمی‌توانم بپذیرم که چرا همچه‌ آدم‌هایی در سینما حضور دارند.
نعمت‌الله: توی حرف‌هات کلمه‌ای گفتی که فکر کنم واقعا برایت مهم است. از آدم‌هایی حرف زدی که اهل تحقیرکردن دیگران هستند. تو به این موضوع کلا حساسی. به مبحث تحقیرشدن و تحقیرکردن. درست می‌گویم؟
بهداد: درست می‌گویی.
نعمت‌الله: چرا این‌قدر حساسی؟
بهداد: به‌خاطر سرکوب‌ها و تجاوزهایی که نسبت به حقوقم شده. فکر می‌کنم موجودی دیگر در من وجود دارد که گاهی به‌جای من حرف می‌زند و تصمیم می‌گیرد. فکر می‌کنم خیلی از بحث‌ها من را به مسیرهای بدی کشانده؛ مسیرهایی که بعدا جز عذاب ‌وجدان حاصلی نداشته. هم خانواده و هم جامعه آمادگی قضاوت دارد. برای این‌که تو را از بین ببرند. در نمایشنامه‌ی هملت وقتی هملت روح پدرش را می‌بیند با خودش می‌گوید ممکن است روحی که من دیده‌ام ابلیس باشد، چراکه ابلیس به‌راحتی به ذهن آدم‌های افسرده و ضعیف نفوذ می‌کند. نفس از ضعفِ آدمیزاد لذت می‌برد. انگار انسان را ضعیف می‌خواهد. همان‌طور که در یک جامعه‌ی سلامت، آدمیزادِ سالم و کامل مطالبه می‌شود، در یک جامعه‌ی اهریمنی، انسان را ضعیف مطالبه می‌کنند. من بر این باورم که هریک از ابنای بشر مساوی است با کل ابنای بشریت. به خاطر همین احیای یک انسان احیای کل بشریت و مرگ یک انسان مرگ کل بشریت است. فکر می‌کنم جامعه‌ی وجود من خیلی وقت‌ها به من عذاب وجدان داده. من را تحقیر و ضعیف و سرکوب کرده و من در برابرش سر خم کرده‌ام. این تحقیر را باور کرده‌ام. حافظه و فکرم پذیرفته که من یعنی ضعف‌ و ضعف یعنی من. حقارت یعنی من و من یعنی حقارت. به خاطر همین احساس عدم‌ شایستگی کرده‌ام. همیشه احساس عدم ‌ارزش داشته‌ام. البته خیلی بهتر شده‌ام. ولی ردش هنوز با من هست و به‌شدت عصبانی‌ام می‌کند. هنرمندهایی که هیچ‌وقت آن زخم را نشانه نگرفته‌اند و همیشه رو به سوی ابعاد مثبتم داشته‌اند اعتمادم را سریع جلب کرده‌اند. من هم در مقابلشان نرمش نشان داده‌ام. درست می‌گویی! من از این حقارت خیلی در رنجم. ولی می‌توانم به‌جرئت اعلام کنم که فریادم درباره‌ی حقارتم فریاد حقارت انسان‌های جامعه‌ام را نمایندگی می‌کند.
نعمت‌الله: البته من الان حقارتی در تو سراغ ندارم. تو فقط به این مبحث خیلی حساسی. اتفاقا الان که داشتی توضیح می‌دادی فکر کردم که من هم خیلی به آن حساسم. و گمانم همه نسبت به بی‌احترامی و آسیب‌خوردن عزت نفسشان حساس‌اند. به‌هرحال این حقیقتی است که چیزی در درون آدم به هنگام تحقیر لگد می‌اندازد و بیتابی می‌کند. یک معنای رنج همین لگدانداختن آن چیز شریف در نهاد آدمی است. از این جهت شبیه هم هستیم و نسبت به آن وسواس داریم.
بهداد: تو هم این‌طوری هستی؟
نعمت‌الله: بله.
بهداد: وقتی خشمگین می‌شوی چه‌کار می‌کنی؟ تا حالا شده وقتی انگشت روی نقطه‌ی ضعفت بگذارند یا تحقیر و تخریبت کنند کم بیاوری و بعدا احساس کنی برای حفاظت از خودت کافی نیستی؟ تا حالا شده؟
نعمت‌الله: البته که پیش آمده.
بهداد: بعد چه کار کرده‌ای؟
نعمت‌الله: حالا یاد گرفته‌ام وقتی هیچ‌کاری از دستم برنیاید بزنم زیر میز!
بهداد: این نکته‌ی خیلی مهمی است برای من. این «زدن زیر میز» اول از همه من را یاد مهرداد می‌اندازد در فیلم بوتیک. آن صحنه‌ی معروف که میز را می‌شکند. خیلی لحظه‌ی ناب و قشنگی است. دوم از همه من را یاد این می‌اندازد که چرا خودم نزدم زیر میز. می‌دانی حمید! می‌توانم قسم بخورم زمانی که تو زدی زیر میز، بازی بلافاصله به‌نفعت تمام شده. اما من چون آدم سرخورده‌ای بودم و هیچ‌وقت جرئت نکردم زیر میز بزنم، تایم تحمل حقارت در من طولانی شد. امروز این تایم کوتاه شده. امروز به این ایمان رسیده‌ام که فورا باید زد زیر میز. فورا باید فریاد زد. فورا باید در برابر ظلم ایستاد. جای این حرف اینجا نیست، ولی به همین دلیل علاقه‌ام به امام حسین(ع) روزبه‌روز بیشتر می‌شود. گاهی اوقات فکر می‌کنم در جامعه‌ای که زندگی می‌کنم ضرورت وجود چنین آدمی به‌مراتب بیشتر و بیشتر می‌شود. چون بحث بین خیر و شر است. چه جالب که وضعیت سفید هم درباره‌ی خیر است و آرایش غلیظ درباره‌ی شر.
نعمت‌الله: تغییر دیگری که در من ایجاد شده این است که با خودم می‌گویم شاید طرف مقابل اصلا قصد تحقیر نداشته.
بهداد: از کجا معلوم؟
نعمت‌الله: آره! از کجا معلوم؟ ولی این هم یک احتمال است.
بهداد: تا حالا کسی به تو گفته منظورش تحقیر نبوده است؟
نعمت‌الله: آره.
بهداد: و تو باز هم زده‌ای زیر میز؟


نعمت‌الله: نه نه، قانع شده‌ام. منظورم این است که اتفاق جدیدی که در تو افتاده و شورشت را سریع‌تر کرده، در من به این شکل بوده که دیرتر زیر میز بزنم. یعنی به‌جای این کار، بنشینم رک با طرف حرف بزنم که من از این حرفت یا نگاهت ناراحت شده‌ام و بیا توضیح بده که منظورت چی بوده. خیلی‌ وقت‌ها هم فایده داشته و طرف توضیح داده که منظوری نداشته و جوابش مجاب‌کننده بوده. به‌هرحال منظورم این است که شاید اشتباه هم بکنیم. شاید زیاد دراین‌باره وسواس به‌خرج می‌دهیم. تو آدم خشمگینی دیده می‌شوی که خشمش را ابراز می‌کند و به‌نظر نمی‌آید هیچ‌وقت خودش را در معرض تحقیر قرار بدهد. دارم سعی می‌کنم به تو دلداری بدهم تا از این وسواست کم بکنی.
بهداد: این همان کاری بود که سرِ ماجرای دعوت از من برای آرایش غلیظ اتفاق افتاد. راستش را بخواهی با این کارت من را غافلگیر کردی. من تو را این‌جور آدمی نمی‌شناختم. تو را همان آدمی می‌دانستم که لگد می‌زند زیر میز. جدی می‌گویم! اصلا فکر نمی‌کردم بعد از این‌که بارِ اول قبول نکردم باز هم بخواهی یک‌بار دیگر من را دعوت به کار کنی. من تو را خیلی خوب می‌شناسم. نشان به آن نشان که بعد از این‌که برای اولین‌بار تماس گرفتی تا پیشنهاد بازی در آرایش غلیظ را بدهی و آن حرف‌ها را زدم، وقتی همان شب برای بار دوم تماس گرفتی جوابت را ندادم. مطمئن بودم می‌خواهی اعتراض کنی. گفتم بگذار امشب بگذرد، فردا با او حرف می‌زنم. با خودم گفتم شاید از این‌که از بازی در آرایش غلیظ طفره رفتم ناراحت شده است. امروز نسبت به گذشته احساس برابری بیشتری با تو می‌کنم. امروز احساس می‌کنم اگر تو هزار جلد کتاب خوانده‌ای شاید من صد جلد خوانده‌ام. اگر تو هزار چیز را می‌دانی شاید من صد چیز بدانم. درحالی‌که در دوران بوتیک فکر می‌کردم فقط شاگرد هستم. در آن روزها همه‌چیز خیلی خالص‌تر بود. الان هم ناخالصی ندارد. صداقت دارد. می‌خواهم بگویم فکر نمی‌کردم آن داداش‌بزرگه، آن معلمِ جوان، یک‌بار دیگر به من زنگ بزند و بگوید که بالاخره می‌خواهی چه‌کار بکنی. وقتی آن روز زنگ زدی گفتی حامدجان می‌خواهم یک فیلم کار کنم و دور هم جمع شویم. یادم هست دقیقا کجا بودم؛ جلوی یک بنگاه املاک روبه‌روی یک قنادی ایستاده بودم. علاوه بر این‌که یک‌خرده خودم را سفت گرفته بودم، به من گفتی خیلی خوشحال می‌شوی در فیلمت بازی کنم. با خودم گفتم مگر می‌شود این آدم این‌طور با من حرف بزند. مدلش این‌طوری نیست. راستش را بخواهی دلیل طفره‌رفتنم به اتفاقات بعد از فوت پدرم برمی‌گشت. قاطی کرده بودم. گیج بودم.
نعمت‌الله: اصولا این کش‌وقوسی که به خاطر آرایش غلیظ بینمان پیش آمد برایم لذت‌بخش بود.
بهداد: حرفِ همان مصرعی است که اول بحث گفتم. بگذار بقیه بگذارند به این حساب که دو نفر در این گفت‌وگو نشسته‌اند توی یک اتاق و به هم نان قرض داده‌اند. به‌درک! اگر دلم نمی‌خواست در همین گفت‌وگو هم شرکت نمی‌کردم. همایون اسعدیان را خیلی دوست دارم. انتقادهایی نسبت به او داشته‌ام و همیشه به خودش گفته‌ام. زمانِ آخر بازی سینما به چنگ همایون اسعدیان درآمده بود و من تازه داشتم اولین فیلمم را بازی می‌کردم. اولین چیز همیشه مقدس‌ترین و بهترین چیز است. زندگی در اولین چیزها نو و تازه است. می‌درخشد و تو ذره‌ذره‌اش را می‌بلعی. با عشق نگهش می‌داری. وقتی داشتم برای آخر بازی قرارداد می‌بستم، پول کمی می‌خواستند به من بدهند. به ‌همین خاطر می‌خواستم جلسه‌ی قرارداد را ترک کنم. همایون اسعدیان نگران فیلمش بود. تلفنی از خیابان زنگ زد به مدیر تولیدش که چه خبر. مدیر تولید هم رمزگونه به‌ اسعدیان گفت که بهداد قرارداد نمی‌بندد. همایون اسعدیان پیدایش شد و جوری که انگار خبر نداشت پرسید ماجرا چیست؟ گفتم قرارداد نمی‌بندم و با اجازه‌تان می‌روم. در کمتر از کسر ثانیه تصمیم گرفتم وقتی از ساختمان دفتر بیرون می‌روم به‌خاطر این‌که چنین فرصتی را از دست داده‌ام بزنم زیر گریه. شبیه همان روزی که فیلم ضیافت را از دست دادم و زیر گریه زدم. در همین فاصله همایون اسعدیان ناگهان سرم فریاد کشید که بشین سر جات و قرارداد را امضا کن! گفت سفید امضا کن تا راجع‌به مبلغش بعدا حرف بزنیم. من برای بازی خودم شأنی قایل بودم و می‌خواستم به‌خاطرش دستمزد بگیرم. به کادو و هدیه راضی نبودم. دستمزد می‌خواستم. [فریاد می‌زند] دستمزد! بعد از این‌که فیلم را بازی کردم همایون بارضایت برایم دستمزد نوشت. خوشحال بودم به‌خاطر این‌که بالاخره به سینما ورود کرده بودم. بالاخره سینما را به چنگ آورده بودم و با اولین فیلمم کاندیدای نقش اول مرد شدم. وقتی داشتیم اسامی کاندیداها را در سینمااستقلال می‌شنیدیم، خواستم همایون اسعدیان را بغل کنم. او هم اصولا از بغل‌کردن و ابراز احساسات خوشش نمی‌آید. گفت خوددار باش. آن‌وقت‌ها خیلی به من رو نمی‌داد. اما الان خوشحال است از این‌که بازیگری را به سینما معرفی کرده. حتما خوشحال است و من هم از خوشحالی او خوشحالم. گذشت و رسید به آرایش غلیظ.
نعمت‌الله: در آن مکالمه که تو جلوی قنادی ایستاده بودی عین جمله‌ات  به من این بود که، در فلان فاصله می‌توانم یک ماه برایت خالی کنم! من هم گفتم نه و خیلی ممنون. من هم آمده بودم سر کوچه تا سیگار بکشم و در همین فاصله آن تماس را با تو گرفتم. حدودِ ۱۰ شب بود.  
بهداد: این همان تماس اول بود. ولی وقتی یکی ـ دو ساعت بعد دوباره تماس گرفتی دیگر جوابت را ندادم.
نعمت‌الله: کمی سر کوچه قدم زدم و خودخوری کردم [بهداد می‌خندد]! آن احساس قوم‌وخویشی که گفتم هم در این وضعیت تأثیر داشت. این حس قوم‌وخویشی را مثلا نسبت به محمدرضا گلزار ندارم. منظورم این است که دلیلش همکاری قبلی‌مان نیست. یکی ـ دو ساعت بعد دوباره زنگ زدم تا حرصم را خالی کنم. یک حرف‌هایی را هم آماده کرده بودم تا نثارت کنم!
بهداد: کاملا بیدار بودم اما جواب ندادم. بلافاصله زنگ زدم به علی تیموری و گفتم حمید نعمت‌الله دوباره به من زنگ زده. او هم گفت اصلا جواب نده و بگذار امشب بگذرد. واقعا باید آن شب می‌گذشت. فردا زنگ زدم گفتم حمیدجان دیشب خواب بودم. تو هم گفتی اِ.  
حتما اتفاقی دستم خورده به تلفن شماره‌ات را گرفته [هردو می‌زنند زیر خنده]! حالا که زمان گذشته می‌توانم در موردش صحبت کنم.


نعمت‌الله: مجموعه‌ی این اتفاقات، از تلفن اولِ من تا این‌که در نهایت به توافق رسیدیم و الان اینجا کنار هم نشسته‌ایم همان‌طور که گفتم برایم دوست‌داشتنی است.
بهداد: رابطه‌ها بدون قوس‌وقزح که نمی‌شوند.
نعمت‌الله: این را هم بگوییم که دوست‌های خوبی می‌خواستند این اتفاق بیفتد و ما دوباره با هم همکاری کنیم.
بهداد: همین را می‌خواهم بگویم. آن ایام فکر می‌کردم دنیا روی سرم خراب شده و جهانم برای همیشه پر از ظلمت و تاریکی خواهد بود. یک‌بار که تمام ترسِ عالم به جانم افتاده بود به خانم لیلا حاتمی اس‌ام‌اس دادم که: «هستی؟» جواب داد که: «هستم. بگو». پرسیدم: «سرِ کاری؟» یادم نیست چه جوابی داد اما خاطرم هست که برایشان نوشتم: «ترس ورم داشته و از تمام اتفاقاتی که توی آینده‌ست می‌ترسم». جواب داد: «دوباره می‌ری سرِ کار. دوباره همه‌چیز خوب می‌شه و اصلا نگران نباش». دو هفته بعد از این پیام‌ها به خانم حاتمی اس‌ام‌اس‌ دادم که: «رفتی سرِ کار نعمت‌الله؟» که یادم نیست چه جوابی داد. اما بعد از دوـ سه روز زنگ زد و گفت: «الو، حامد، یه چیزی به‌ت می‌گم. اگه می‌خوای بری سرِ کار حمید نعمت‌الله به‌شدت welcome هستی و اونها خوشامدگوی تو هستن و حمید خیلی دوست داره که تو بازی کنی».
نعمت‌الله: ... [با خنده] پس بگذار من هم روایت خودم را بگویم. علی مصفا می‌خواست راضی‌ام کند اما سفت ایستاده بودم که نه. ولی راستش من واقعا دوست داشتم تو در فیلم بازی کنی.
بهداد: به این دلیل به‌جرئت می‌گویم این نقش برای من نوشته شده بود. مالِ من بود.
نعمت‌الله: درست است. نقش بر اساس مدل بازی تو نوشته شده بود و تجسم آدم دیگری در قالب آن سخت بود. نبودِ بهداد قبل از فیلمبرداری غصه‌ی بزرگی بود. دمِ علی مصفا و خانمِ حاتمی گرم که واقعا آدم‌حسابی هستند.
بهداد: خیلی. درجه‌یک هستند و بی‌نظیر.
نعمت‌الله: هنرپیشه‌های خیلی خوبی هم هستند.
بهداد: خلاصه خانم حاتمی گفت همین الان به حمید نعمت‌الله زنگ بزن. این حسم کاملا واقعی است. من ارادت دارم به تو. به دانش و به غریزه‌ات. اگر یادت باشد بعد از این‌که با تو در این آرایش غلیظ هم‌سفر شدم شب‌های زیادی تا دیروقت با هم خلوت می‌کردیم. بگذریم که خلوت‌کردن با تو خیلی سخت است. چون تا فیلمبرداری متوقف می‌شود سریع به اتاقت می‌روی و اصلا نمی‌مانی چهارتا کلمه با بازیگری حرف بزنی [هردو می‌خندند]. صبح که همه‌اش پشت دوربین بودی. کار هم که تمام می‌شد سریع می‌رفتی توی اتاقت. خیلی وقت‌ها طاقت نمی‌آوردم و اصرار می‌کردم به اتاقم بیایی. حتما یادت می‌آید که یکی از همین شب‌ها بعد از این‌که صحنه‌های مهم فیلم را گرفته بودیم و کار از آب و گل درآمده بود، گفتم دم خانم حاتمی و علی مصفا گرم، چون اگر این نقش را بازی نمی‌کردم خیلی حیف می‌شد. قرار شد همان‌موقع به آنها زنگ بزنم و تشکر بکنم. با این‌که دیروقت بود تماس گرفتم و از هردویشان تشکر کردم. خیلی انرژی و حالِ خوبی داشتیم. تو به‌شدت آدم بااستعدادی هستی. فیلم‌هایت با زبان منحصربه‌فرد خودشان بدهی‌شان را به مردم این کشور پرداخت می‌کنند. در فیلم‌های تو با سینمایی مواجه هستیم که نسبت به جشنواره‌های خارج از کشور بی‌میل نیست. سطح پایینی هم ندارد، شبیه آن فیلم‌هایی که یا سفارشی و خواهشی‌اند و یا فرمایشی و پیش‌پاافتاده و با قلوب مردم جامعه مرتبط نیستند. فیلم‌های عالی‌جناب کیارستمی هم مثل فیلم‌های تو می‌توانند با مردم مواجه شوند. و ای‌کاش می‌شد در سینماهای خودمان با آثار ایشان ارتباط برقرار کنیم. همان‌طور که آقای مهرجویی با نارنجی‌پوش این کار را می‌کند. ممکن است بعضی‌ها از کنار نارنجی‌پوش با نقدهای کوته‌بینانه عبور کنند، اما این فیلم اثری است برای مردم همین جامعه. بعضی از فیلم‌های ما فقط برای عرضه در خارج از کشور ساخته می‌شوند. اما فیلم‌های تو این‌طور نیستند حمید. سریال وضعیت سفید یکی از اتفاقات ناب تاریخ تلویزیون است که هر چند سال یک‌بار رقم می‌خورد. اساسا یکی از سؤالات جدی من این است که تو چطور این‌قدر راحت و به‌خوبی فیلم می‌سازی؟ می‌دانم همیشه از این‌که داریوش مهرجویی این‌قدر راحت فیلم می‌سازد حرص خورده‌ای. اما خودت چطور فیلم‌هایت را می‌سازی؟ یادم است یک‌بار گفته بودی دوتا معلم در سینمای ایران بیش از بقیه مؤثر بوده‌اند: یکی کیارستمی و دیگری مهرجویی. یادت هست گفتی وقتی نارنجی‌پوش را دیدی با خودت فکر کردی که خیلی زود باید فیلم جدیدت را شروع کنی و نتیجه‌اش شد آرایش غلیظ؟
نعمت‌الله: دقیقا. فیلم‌های مهرجویی در خیلی‌ها این احساس را ایجاد می‌کند که فیلم بسازند. یادم می‌آید یک‌بار در جشن یا مراسمی درخت گلابی را نشان دادند. ابراهیم حاتمی‌کیا که جلوی من نشسته بود وقتی فیلم تمام شد زیر لب گفت: «آدم هوس می‌کنه بره فیلم بسازه».
بهداد: فیلم‌های مهرجویی مثل فیلم‌های تو بدهی هنرمند به جامعه‌اش را پرداخت می‌کند. هنرمند وقتی در جامعه‌ای رشد می‌کند باید مثل یک درخت پربار سایه بیندازد و میوه بدهد. شاخ و برگ درختِ باغِ ما که نباید فقط به خانه‌ی همسایه برود. وظیفه‌ی هنرمند مگر این نیست که از تاریکی، خشم و حقارت‌های جامعه کم بکند؟ البته نه با پز روشنفکری آن هم با فریاد ناامیدانه، بلکه شبیه امثال داریوش مهرجویی با روشن‌نشان‌دادن آینده و تزریق امید در دل مردم جامعه. با تزریق فهم و شعور تا کمی از نوکِ تعصب ساییده بشود. راستش از فیلم‌های اجتماعی اخیر خیلی بدم آمده است که هیچ تنوعی و کارکردی ندارند. کسانی که در وزارت ارشاد در این مورد تصمیم می‌گیرند موقع خواندن قصه، فیلم خودشان را می‌بینند و فیلم هنرمند را نمی‌توانند تصویر کنند. این فیلم‌های اجتماعی که گرّ و گر ساخته می‌شوند انرژی جامعه را می‌گیرند. وزارت ارشاد به این‌همه‌ فیلم بی‌خاصیت مجوز می‌دهد و جلوی فیلم‌های باخاصیت را می‌گیرد. این فیلم‌های اجتماعی تقلید کورکورانه‌ای از نمونه‌های موفق هستند. در چنین فضایی قدرِ فیلمسازی مثل تو را باید دانست که زبان شخصی خودت را پیدا کرده‌ای. جسارت خاص خودت را هم داری. سینمایی از جنسِ سینمای تو می‌تواند توضیح بدهد که به چه دلیل زبان رئالیستی همیشه چیز خوبی نیست.
نعمت‌الله: به‌هرحال این کیفیت که اسمش را درست یا غلط رئالیسم می‌گذارند تنها سنت سینمای ایران است که جا افتاده و فیلمسازها بیش از حد برایش انرژی می‌گذارند. همان سالی که بوتیک را می‌ساختیم بین هم‌دوره‌ای‌های من باب شده بود که از نابازیگر استفاده کنند. چرا؟ برای این‌که فیلم، رئال و طبیعی باشد. چنان انرژی خودشان را صرف رئال‌شدن کار می‌کردند که انگار فیلم را می‌سازند فقط برای این‌که واقعی به‌نظر برسد. سرجایش می‌شود از نابازیگر استفاده کرد، ولی اساس ماجرا نمی‌شود نابازیگر باشد. بازیگر یک مغناطیسی به فیلم می‌دهد که نمی‌شود از خیرش گذشت. به‌جز استثنائاتی که در آنها نابازیگر ضرورت فیلم است.
بهداد: مثل دزد دوچرخه.


نعمت‌الله: آفرین.
بهداد: یادم می‌آید همان زمانِ بوتیک در یک مصاحبه‌ از تو پرسیده بودند چرا از بازیگر حرفه‌ای استفاده کرده‌ای و جواب داده بودی که با بازیگر اتفاق هنرمندانه‌تری می‌افتد.

نعمت‌الله: روح آدم بخش‌های سیاه‌وسفید دارد. گاهی آدم در یک «مود» است و گاهی اوقات در «مود» دیگر. آرایش غلیظ درباره‌ی بخش سیاه روح و روان آدم‌هاست.  
بهداد: پس چرا با دیدن نارنجی‌پوش دلت خواست آرایش غلیظ را بسازی؟ اینها که دنیایی به‌شدت از هم جدا هستند.
نعمت‌الله: وقتی عضو هیئت بازبینی جشنواره‌ی فجر بودم، تقریباً همه‌ی فیلم‌ها کسل‌کننده بودند. اما نارنجی‌پوش را که دیدیم همه‌ی اعضای هیئت انتخاب ذوق‌زده‌ شدند. بیشتر از همه هم من. از این‌که چه فیلم باانرژی و باحالی بود. من همیشه فکر می‌کنم این فضل خداست که آدمی همیشه در اوج باشد. هرچند هر فیلمسازی آثار خوب و بد دارد. مثل همین اشباح که فیلم خوبی از مهرجویی نبود.
بهداد: من در مورد مرحوم علی حاتمی هم همین نظر را دارم. به این معنا که جهان خاص خودش را بدون ظاهر روشنفکری ترسیم می‌کند. بدون این‌که بخواهد گذشته‌ای را تخریب بکند.
نعمت‌الله: آدم‌هایی مثل حاتمی در دنیای شخصی خودشان آن‌قدر غرق لذت هستند که دیگر دیدگاه‌های نازلی مثل فیلم‌ساختن صرف برای فستیوال‌ها برایشان اهمیتی ندارد. این‌جور آدم‌ها غرق عشق‌بازی خودشان هستند. نگاه ایرانی و منحصربه‌فرد حاتمی نه‌فقط در داستان‌گویی، بلکه در تکنیک سینمایی هم مشهود بود. در رفتارش با دوربین و طراحی میزانسن و دکوپاژ. مثل یاسوجیرو ازو در سینمای ژاپن. مثل ساتیاجیت ‌رای در سینمای هند. ژاپنی‌ها با اعتمادبه‌نفس بالایی ازو را در جهان مطرح کردند. حاتمی هم اگر با همین اعتمادبه‌نفس در جهان مطرح می‌شد، الان یک اُزوی ایرانی بود.  
بهداد: یعنی فکر می‌کنی نه قبل از انقلاب و نه بعد از انقلاب به‌ش اهمیت ندادند؟
نعمت‌الله: در هردو زمان، این‌ را که او کارگردان یگانه و مهمی است نفهمیدند. الان به‌نظرم می‌آید که داریم کشفش می‌کنیم و قدرش را می‌دانیم.
بهداد: وقتی در بوتیک بازی می‌کردم متوجه این علاقه‌ات به علی حاتمی شدم. اگر یادت باشد به‌اتفاق علی کاظمیان یکی از آینه‌هایی را که در فیلم‌هایش استفاده شده بود از انبار هدایت‌فیلم برایت پیدا کردیم.
نعمت‌الله: البته بعدا رودست خوردم!
بهداد: چطور؟
نعمت‌الله: آن آینه قرار بود آینه‌ی فیلم مادر باشد. من هم آن را گذاشته بودم یک جای خوبی در خانه. البته سروشکل آینه همیشه برایم کمی عجیب بود. چون نقش‌های دورش ایرانی نبود. ولی فکر می‌کردم بالاخره آینه‌ای بوده که در گوشه‌ای از فیلم استفاده شده. تا این‌که یک روز اتفاقی فیلم روز واقعه را دیدم که آن هم محصول هدایت‌فیلم بود. دیدم آینه‌ای که برایم آورده‌ای دست یکی از شخصیت‌های فیلم است. بروی فیلم را ببینی آن آینه را پیدا می‌کنی.
بهداد: پس این آینه آن آینه نبود!؟ [هردو می‌خندند] ... حالا که حرف از هدایت‌فیلم شد بگذار بگویم یک‌بار از آقای مصطفی شایسته پرسیدم از بین این‌همه فیلمسازی که کار کرده‌اند به کدامشان بیشتر علاقه دارد که گفت علی حاتمی. و اضافه کرد از میان فیلمسازان جدیدتر حمید نعمت‌الله، بیشتر از بقیه ویژگی‌های حاتمی را دارد و به ‌همین دلیل زمینه‌ی ورود او را به سینما  فراهم کردم.
نعمت‌الله: مصطفی شایسته درست می‌گوید. او زمینه‌ی ورودم را فراهم کرد.
حامد بهداد: رسیدن به این زبان شخصی چیزی است که خودت هم خیلی به آن فکر می‌کنی؟
نعمت‌الله: راستش آره. به‌هرحال کپی‌کاربودن کیفی ندارد. طبیعی است همه کاشف‌بودن را بیشتر از کاغذ کاربن‌بودن دوست دارند. من هم دوست دارم رگه‌هایی را در دل یک کوه پیدا کنم که کشف خودم باشد. ولی نه به این قیمت که هر چرت‌وپرتی را زبان شخصی‌ام بدانم. کشف زبان شخصی کار پرزحمتی است. ضمن این‌که به سلیقه‌ی تو هم مربوط است. یعنی همان ناخوداآگاه. خوشنویس‌ها «الف» شان سه‌نقطه است. ولی هرکدام از این اساتید طعم منحصربه‌فردشان را به الف سه‌نقطه‌ای می‌دهند. به ‌همین دلیل خط هر استادی را که ببینم بلافاصله تشخیص می‌دهم مثلا خط میرزا غلامرضا اصفهانی است یا میرعماد یا کلهر. داشتن دست‌خط منحصربه‌فرد لذت تو را از کار بیشتر می‌کند. مثلا میرزا غلامرضا اصفهانی خط کاملا باشکوهی دارد، اما هم‌عصر او، کلهر، بسیار خط صمیمی و گرمی دارد. یکی از سیاه‌مشق‌های کلهر یا عمادالکتاب را که می‌خواندم متوجه شدم متنش چیزی نیست جز حرف‌های روزمره. مثلا این‌که امروز صبح رفتم حمام، از زور بی‌پولی امشب پلو خوردم چون قرضم به نانوایی زیاد بود، سراغ بقالی رفتم و ازش برنج گرفتم!  
بهداد: شوخی می‌کنی!؟
نعمت‌الله: باور کن. واقعا نوشته‌ی توی سیاه‌مشق همین چیزها بود.
بهداد: تو فکر می‌کنی دلیل این‌که دیربه‌دیر به‌اصطلاح سرجمع می‌شوی این است که می‌خواهی زبانت را از بقیه‌ی فیلمسازها مجزا کنی؟
نعمت‌الله: نه واقعا. مدل من این‌طوری است که مثلا وقتی می‌خواهم فیلمنامه‌ای بنویسم اگر در اتاق نامرتبی باشم اول باید آن را مرتب کنم یا یک روزنامه روی به‌هم‌ریختگی‌ها پهن کنم و بعد شروع به کار کنم. منظورم این است که به‌هرحال سعی می‌کنم اوضاع را مرتب کنم. حالا یا واقعا مرتب کنم یا سطحی و ظاهری. مرتب‌کردن ذهنم خیلی طول می‌کشد. چه برای دغدغه‌های کاری و چه مشغولیت‌های بیخودی زندگی.
بهداد: مشغولیت بیخودی مثل چی؟
نعمت‌الله: منظورم چیزهای شخصی است.


بهداد: خیلی شخصی؟ دغدغه‌ی معاش و این چیزها؟
نعمت‌الله: معاش نه. ولی مسائلی که به همین میزان می‌توانند شخصی باشند. جفت‌وجورکردن این مسائل برایم طول می‌کشد. اگر حال آدم خوب باشد دلیل برای تعلل وجود ندارد. کمااین‌که امسال فکر می‌کنم حالم خوب است و می‌توانم یک فیلم دیگر بسازم.
بهداد: خود پروسه‌ی نوشتن برایت طولانی نیست؟ مثلا پروسه‌ی دیالوگ‌نویسی یا به‌دست‌آوردن طعم دلخواه برای قلمت؟
نعمت‌الله: نه الزاما. اما من هم‌زمان کارهای مختلفی انجام می‌دهم. هم شخصیت‌پردازی می‌کنم، هم قصه را جلو می‌برم و هم دیالوگ می‌نویسم. دیالوگ‌ها را از محاوره‌ی روزمره‌ی مردم می‌گیرم. اما به‌شدت تراش‌خورده. به‌شدت انتخاب‌شده. حرف‌های کوچه و خیابان موقع شنیدن شاید لذت‌بخش باشند، اما موقع نوشتن باید تراش بخورند. مردم باید ساعت‌ها حرف بزنند و تو ساعت‌ها بشنوی تا عبارات و کلمات مناسبش را پیدا کنی. این نوع دیالوگ‌ها هم برای مخاطب آشناست و هم جذابیت دارد. بازیگر هم راحت آنها را بیان می‌کند.  
بهداد: خب این تمرین را چطور انجام می‌دهی؟ غریزی است؟
نعمت‌الله: تا حد زیادی. راستش را بخواهی از خیلی قدیم این‌طور بودم. یادم می‌آید بچه که بودم و در کوچه‌ها ولو بودم، در کنار تیله‌بازی یک بازی خودم اختراع کرده بودم. به بچه‌ها می‌گفتم بیایید بنشینید تا به هرکدام بگویم چه نوع آدمی هستید. چه شخصیتی دارید. توی کله‌تان چی می‌گذرد. این بازی به بچه‌ها می‌چسبید.  
بهداد: رفتار پدر و مادرت با تو نسبت به بچه‌های دیگر متمایز نبود؟ برایت حساب جداگانه‌ای باز کرده بودند؟
نعمت‌الله: فضای صمیمی و باحال و باسخاوتی داشتیم. البته راستش را بخواهی توجهی به حساسیت‌های هنری‌ام نداشتند. برخورد تلخی نداشتند، اما مشوقم هم نبودند. به‌خاطر می‌آورم روزهایی که خیلی دوست داشتم یک نفر تشویقم کند. همه‌ی زندگی‌ام صرف فیلم و خوشنویسی و شعر و این چیزها بود، اما هیچ تشویقی از هیچ‌کجا نمی‌رسید. تا این‌که بالاخره یک‌بار وقتی یک فیلم سوپرهشت ساخته بودم، تلویزیون تصویرم را نشان داد. همین نکته برای خانواده و فک‌وفامیل اتفاق غافلگیرکننده‌ای بود. فقط چون تلویزیون نشانم داده بود.
بهداد: سوژه‌هایت را چطور یادداشت می‌کنی؟ در ذهنت نگه می‌داری یا روی کاغذ می‌آوری؟
نعمت‌الله: من از مدت‌ها پیش یادداشت برمی‌داشتم. آن‌موقع‌ها توی سررسید و الان بیشتر توی موبایل. سوژه‌های جالب، دیالوگ‌های جالب و لحظات جالب. این همیشه یکی از سرگرمی‌های من بوده. به‌ همین دلیل هر سال پنج‌ـ شش سررسید می‌خریدم و مثلا درباره‌ی فلان موقعیت نوریِ قشنگ یادداشت برمی‌داشتم. البته این چیزها الزاما به‌کار نمی‌آید. تمرینش مهم است. ذهن آدم از این طریق ورزیده می‌شود.  
بهداد: برای نوشتن فیلمنامه اصولا چقدر وقت می‌گذاری؟
نعمت‌الله: فرق می‌کند. به خود فیلمنامه و شوق‌وذوق خود آدم بستگی دارد. ولی وقت مفیدی که هر فیلمنامه می‌برد بین شش تا هفت ماه است. با روزی چهارـ پنج ساعت کار مستمر.
بهداد: به بحث فیلم خودمان برگردیم. خلاصه این‌که بعد از تماس تلفنی خانم حاتمی آمدم دفتر آقای سعدی. دیدم که طبقه‌ی بالای دفتر او اتاقکی هست مثل خرپشته با یک تخت و یک میز. یک اتاق محقر دانشجویی. از این تخت‌های فنردار سربازی داشت با پتوی رنگ‌ورورفته. پر از ته‌سیگار. با خودکار و کاغذ و البته مرکب و قلم و کاغذهایی که روی آنها تمرین خطاطی شده بود و روی هم تلنبار شده بودند... خوشت می‌آید اینها را یادم مانده، نه [هردو می‌خندند]!... و لیوان‌های خالی چایی که از چند شب پیش به حال خودشان رها شده‌ بودند که توی آنها هم دوـ سه‌تا فیلتر سیگار بود. فهمیدم که درست آمده‌ام و اتاق کار خودت است. سلامی کردیم و مشکلات حل شد. یک حس خرافی عجیب هم داشتم. درست است با آخر بازی کارم را شروع کردم و کاندید هم شدم، اما با بوتیک بین جماعت منتقدها و سینمایی‌ها درخشیدم و معروف شدم. با بوتیک در بازارم رونق افتاد. درِ دروازه‌ها به ‌رویم باز شد. هنوز که هنوز است جزو کارهای خوبم محسوب می‌شود و در کارنامه‌ام مثال می‌زنندش. به خودم گفتم حامد! آرایش غلیظ هم می‌تواند دور جدیدی از کارنامه‌ی بازی‌ات باشد. به خودم گفتم داری وارد دوره‌ی دوم بازیگری‌ات می‌شوی و دوباره با خود حمید این حس را تجربه می‌کنی. یادم هست که در همان اتاق محقر به من گفتی که خیلی خوشحالی کنارت هستم. من هم در پاسخ گفتم راستش این است که خیلی خوشحالم که دوباره می‌توانم در یکی از فیلم‌هایت بازی کنم.  در مورد آرایش غلیظ به یک نکته‌ی دیگر هم فکر کرده بودم. با خودم فکر می‌کردم چرا این‌قدر راحت‌طلب شده‌ام. چرا فیلم‌هایم فقط در تهران می‌گذرند. دوست داشتم در فیلمی بازی کنم که فرم بصریِ خاص خودش را داشته باشد. همه‌ی اینها در میلم نسبت به این فیلم تأثیر داشت. با یک یاعلی قرارداد بستیم و سفر دوماهه‌ی من به آرایش غلیظ شروع شد.
نعمت‌الله: اول صحبت‌هایمان گفتی که من اهل ابراز احساس نیستم. اما حالا که به اینجا رسیده‌ایم دوست دارم احساسم را ابراز کنم و بگویم که تو را واقعا دوست دارم و برایت احترام قایلم. اگر کسی بپرسد با کدام بازیگر زن و کدام بازیگر مرد دوست داری کار کنی، در کنار خانم لیلا حاتمی به یاد حامد بهداد می‌افتم.

کد خبر 775928 منبع: همشهری آنلاین برچسب‌ها حامد بهداد کارگردانان سینمای ایران خانه سینما بازیگران سینما و تلویزیون ایران سینمای ایران

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: حامد بهداد کارگردانان سینمای ایران خانه سینما بازیگران سینما و تلویزیون ایران سینمای ایران همایون اسعدیان حمید نعمت الله بعد از دو سال سینمای ایران همان طور یادم می آید فیلم های تو برای آن نقش فکر می کردم خودم فکر خانم حاتمی آرایش غلیظ هدایت فیلم دوست داشتن حامد بهداد نارنجی پوش فکر می کنم فکر می کنی همین دلیل دوست دارم زبان شخصی خودم گفتم ی بازیگری دوست داری تر می شود من همیشه بازی کنم درباره ی داشته ام کار کرده آخر بازی آدم هایی فکر کردم فیلم ها برای من زیر میز یک فیلم گفت وگو ی بازی ی فیلم ی خیلی تو کار شده ام حرف ها یک بار زنگ زد ی دیگر آدم ها اما من ی خودش وقت ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۴۸۹۶۲۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

۴۰ روستای شهرستان اهر از نعمت آب شرب برخوردار شدند

به گزارش خبرگزاری مهر، محمد خانی در جمع خبرنگاران اظهار داشت: شرکت آب و فاضلاب استان در سال گذشته در راستای اجرای طرح تامین آب روستاهای استان و محرومیت زدایی از چهره روستاها از ۲ محل اعتباری طرح های ملی و استانی اقدام به تحت پوشش قراردادن ۴۰ روستا با بیش از ۱۵۷۰ خانوار در شهرستان اهر نموده است.

وی افزود: ارتقای هرچه بیشتر شاخص‌های فعلی به خصوص در بخش روستایی با روی کار آمدن دولت مردمی در دستور کار وزارت نیرو قرار گرفته است، بر این مبنا جهاد آبرسانی با هدف ارتقای شاخص‌های دسترسی جمعیت روستایی به آب پایدار جزو اولویت‌های وزارت نیرو قرار دارد تا از این طریق با استفاده از ابزارهایی نظیر تخصیص، توسعه زیرساخت توزیع آب و سایر ساخت و سازهای مورد نیاز شرایط جهش در آبرسانی روستایی مهیا شود.

خانی افزود: در این طرح با اجرای حفر و تجهیز ۳ حلقه چاه، احداث ۱۰ باب مخزن با مجموع ظرفیت ۶۵۰ متر مکعب و اجرای ۱۴ کیلومتر خط انتقال، ۵۵۰ نفر جمعیت از نعمت آب شرب سالم و بهداشتی بهره مند شده و تحت پوشش خدمات شرکت آب و فاضلاب استان آذربایجان شرقی قرار گرفته اند.

کد خبر 6092837

دیگر خبرها

  • رقص آذری و هندی حامد آهنگی و آقای بازیگر!
  • بازخوانی یک جنایت
  • (ویدیو) فیلم رقص آذری حامد آهنگی و بازیگر سرشناس ! / همه به وجد آمدند
  • بیش از ۳ هزار مشترک نهاد‌های حمایتی از نعمت گاز بهره‌مند شدند
  • شرط آزادی مشروط بابک زنجانی چیست؟/ بازخوانی روند پرونده
  • رقص آذری حامد آهنگی در مقابل مردم به همراه بازیگر پیشکوست سینما (فیلم)
  • امسال همه شهر‌ها و روستا‌های لرستان از نعمت گاز برخوردار می‌شوند
  • بازخوانی بی‌نظیر آواز شجریان توسط خواننده پایتخت + ویدئو
  • ۴۰ روستای شهرستان اهر از نعمت آب شرب برخوردار شدند
  • اعتراف بلینگام: زیدان از دستم خسته شده است!